طلوع ماهِ من

نوشته بودید «این موج آمده سوی ساحل سلطنت، آخر‌الامر غریق دریای بی‌پهناست به اندک مدّی» شما طلوع کنید در این ظلمات بی‌کسی؛ طبیعت ماست که به حکم جاذبه‌تان سربگذاریم. علی‌الظاهر شب چهارده هم باید رسیده‌باشد.

خباثت موکد شده‌است در طبع‌شان!

دیروز مجدالممالک(6) یک پاکت داده به احمد‌آقا، گفته بگذارد پیش دستمان و دقیقه‌ای نماند! باز کردیم، یک فتوگراف منحصوس ِ مجعول بود که این قرمساق‌های از خدا بی‌خبر، برای آن‌که ما را شرمنده‌ی شاه پدر و دیگر رعایای معتبر کنند، در صفحات ملعون‌شان منتشر کرده، قصد بی‌آبرو کردن ما را دارند!

ما به سبیل ابویمان خندیده‌ و لحد مهد‌علیا‌خاتون را محترم نشمرده‌ایم اگر دست ضعیفه‌ی حاکم انگلیس را بوسیده‌باشیم!

به مجد‌الممالک فرمودیم صفحات مذبور را از صحنه‌ی روزگار پاک کنند، گفت ما دستمان فقط به فیلی‌کردن این‌قبیل آثار قبیح و موهن باز است؛ خوشمان نیامد! آدم فرستادیم، نیمه شب ایلچی انگلیس را محاذی سفارت‌شان گوش‌مالی پاکیزه‌ای دادند؛ عوض تلافی. البته جناب آقا مکدر شد، گفتیم به درک. قرار نیست ما هر نوبه میل همایونی را وجه المسالحه‌ی اوراق فی‌مابین دول کنیم!

شمار نفوس حرم

مردک بنگی، انگار که دبیر دایره‌ی سجلی ثانی باشد، سر‌ خود شمار نفوس حرم را احصا کرده، بانضمام مشروح جمال و کمال هر کدام، روی کاغذ آورده‌است. بعد هم حیای غی شده را در پاکت بی لاک و مهر آورده خدمت وزیر انطباعات که «اگر مخالفتی با ذائقه‌ی شارع مقدسه ندارد، اذن طبع بفرمائید.»

ذیل همان کاغذ برایش دست‌خط نوشتیم «گویا حضرت عالی به سبب آن‌که عقب وصلت والد محترمتان با آن زن اهل ناحیه، به فصل نکشیده زائیده‌شدید، در جمیع امور عجله دارید؛ لا‌اقل صبر کنید زبانتان لال ما رو به قبله شویم.
یا آن‌که اگر حضرت اشرف صلاح می‌دانند بی معطلی چاپ شود، ما هم بوقمان را بزنیم، ببینیم کدام پر زور‌تر است»

مردک لاابالی! یک‌باره پروگرام دیتینگ ما را هم با هر کدام ضمیمه می‌کردی!

حکایت موجیه

مرقومه‌ی مشرفه‌ی شما دیروز واصل شد؛ هوای لا به لای اوراق و عطر تبریز و دست‌خط شما، نگذاشت به یکی دو بار خواندن، بسنده کنیم؛ از دیروز نزدیک غروب دائم‌الذکر شده‌ایم به نجوای کلمات نامه‌تان.

خاقان جم‌اقتدار این ایام، حال و روزش عین موج از دریا بریده‌است، برده‌ی قضای بی‌پیر و سیلی‌خور روزگار قدار؛ الا آن زمان که با خاطره‌تان تنها می‌شود. دعا کنید پیش از آن‌که احوالمان بشود عاقبت ظلمه‌ی عصر حضرت خاتم، فصل به نیمه بیاید و قبل برف‌گیر شدن عالی‌قاپو، تبریز باشیم.

محض اقرار می‌نویسیم، شرف المکان بالمکین؛ تبریز بهانه‌است.

نقل و نبات!

به قرار مسموع، احدی از اعاظم علمای اعلام، در مجلس علان، عبارت سخیقه‌ای را خطاب به یکی از آقایان حکومتی گفته که موجبات کدورت اقل از علمای قم شده‌است. این‌ها البته برای آقایان مایه‌ی هتک شأنیت است، برای ما حکم نُقل ِ بادام و نبات را دارد!

علی‌ای‌حال، آدم فرستادیم سراغ میرزا یحیی که مدعای اعاده‌ی شرف داشت، تهمت لفظی حضرت آقا را به خبر صحیحه مبدل‌ کنند! ابداً نقلی باقی نماند.

به قم هم تل‌گراف زدیم، دخالت در کار اداره‌ی سجلّی بوده و اختلاف فتوا در امور نـَسبی. فجعه‌ای که حادث‌ نشده‌است، گیرم آن‌چه مد ضمیر آقایان بوده‌است، ایشان جزء کلام کرده‌. لکن، حضرت آقا چه به سبب لطافت سیما و چه به جهت التفات ویژه به امور نسوان، مورد الطاف همایونی هستند.