زنده رود


ظهر کالسکه نشستیم، اول سیاهی پشت قشلاق تنگ، تفنگچی‌های پاسبان را غافلگیر کردیم، چرتشان بالای بوته، از کمر تا ساق پا به نم نشست، حمال‌ها. نان مفت می‌خورند اولین تیری که زیر دماغشان درکنی، پس افتاده‌اند.


صبح سیدمسیح آشور، پریشان بود. سر نحر نشسته بود، نوای حزین داشت. فرمودیم تفقد شود، معلوم شد یاد ایام پرآبی صفاهان کرده‌است، بینوا.



اندک از رعایا باور می‌کنند، ذات سلطانی هم، در اموری تحت مضیقه باشد. فشار ولایات مجاور کویر از طریق علما و عظما علی حده است، لکن اگر ملک تماما به نظر ما بود، رعیت را کوچ می‌دادیم آن طرف که آبادتر است، عوض انحراف آب، که از باب دخالت در امور باری تعالی نیز، سبک‌تر بیافتد.



الغرض، فرمودیم، آب بیاندازند به زنده‌رود؛ قشلاق را هم کوچ دادیم سمت صفاهان. ما جلوتر میرویم، حرم که برسند شهر خنک و زنده شده‌است انشالله. خدا سایه‌ی ما را کم نکند.




0 پیام:

ارسال پیام