درد دلِ ملوکانه

گفتن ندارد که ملوک، سنگ‌صبور و انیس‌درد ندارند. عوض آن‌که ارشد اولادشان، به فکر آب‌ترتب موقع احتضارشان باشد، سودای تخت و تاج با ایشان چنان می‌کند که حتی به ملک‌الموت هم رضایت نمی‌دهند، خودشان به زهر فرنگی یا دشنه‌ی روسی دست‌ به‌کار می‌شوند!

از آن‌طرف علی‌الدوام باید حساب خوش و بش با عمله‌ی خلوت یا حتی سر و صدای خلوت‌گاه را داشته‌باشیم که یک وقت چو نیاندازند؛ که قلم تاریخ به‌دست دشمنان ماست و بوق تبلیغات هم علیه‌مان.

ذات ربوبی شاهد است که ما عند الخروج از تبریز به قصد جلوس بر تخت مرمر، بر مخیله‌‌مان هم خطور نمی‌کرد این‌طور خون به جگر می‌شویم. در این ایام حتی کباب بره هم مزه‌ی عهد ماضی را نمی‌دهد! همان یک قلم، سفر فرنگ کافی بود که اندرونی‌مان را مشوش کند، دست آخر هم همین خاطر ِ عاطر ِ مشوش کار دستمان داد در فقره‌ی حمام‌خانه‌ی کاشان.

این‌ها را مکتوب آوردیم که متاخرین در مملکت‌داری موجّه نشوند با ادعای ندانستن. گفتیم که بدانید. مصطفی‌خان هم از صبح زخمه‌ی تار که می‌زند، مکرر می‌خواند: «به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد!»

طلوع ماهِ من

نوشته بودید «این موج آمده سوی ساحل سلطنت، آخر‌الامر غریق دریای بی‌پهناست به اندک مدّی» شما طلوع کنید در این ظلمات بی‌کسی؛ طبیعت ماست که به حکم جاذبه‌تان سربگذاریم. علی‌الظاهر شب چهارده هم باید رسیده‌باشد.

خباثت موکد شده‌است در طبع‌شان!

دیروز مجدالممالک(6) یک پاکت داده به احمد‌آقا، گفته بگذارد پیش دستمان و دقیقه‌ای نماند! باز کردیم، یک فتوگراف منحصوس ِ مجعول بود که این قرمساق‌های از خدا بی‌خبر، برای آن‌که ما را شرمنده‌ی شاه پدر و دیگر رعایای معتبر کنند، در صفحات ملعون‌شان منتشر کرده، قصد بی‌آبرو کردن ما را دارند!

ما به سبیل ابویمان خندیده‌ و لحد مهد‌علیا‌خاتون را محترم نشمرده‌ایم اگر دست ضعیفه‌ی حاکم انگلیس را بوسیده‌باشیم!

به مجد‌الممالک فرمودیم صفحات مذبور را از صحنه‌ی روزگار پاک کنند، گفت ما دستمان فقط به فیلی‌کردن این‌قبیل آثار قبیح و موهن باز است؛ خوشمان نیامد! آدم فرستادیم، نیمه شب ایلچی انگلیس را محاذی سفارت‌شان گوش‌مالی پاکیزه‌ای دادند؛ عوض تلافی. البته جناب آقا مکدر شد، گفتیم به درک. قرار نیست ما هر نوبه میل همایونی را وجه المسالحه‌ی اوراق فی‌مابین دول کنیم!

شمار نفوس حرم

مردک بنگی، انگار که دبیر دایره‌ی سجلی ثانی باشد، سر‌ خود شمار نفوس حرم را احصا کرده، بانضمام مشروح جمال و کمال هر کدام، روی کاغذ آورده‌است. بعد هم حیای غی شده را در پاکت بی لاک و مهر آورده خدمت وزیر انطباعات که «اگر مخالفتی با ذائقه‌ی شارع مقدسه ندارد، اذن طبع بفرمائید.»

ذیل همان کاغذ برایش دست‌خط نوشتیم «گویا حضرت عالی به سبب آن‌که عقب وصلت والد محترمتان با آن زن اهل ناحیه، به فصل نکشیده زائیده‌شدید، در جمیع امور عجله دارید؛ لا‌اقل صبر کنید زبانتان لال ما رو به قبله شویم.
یا آن‌که اگر حضرت اشرف صلاح می‌دانند بی معطلی چاپ شود، ما هم بوقمان را بزنیم، ببینیم کدام پر زور‌تر است»

مردک لاابالی! یک‌باره پروگرام دیتینگ ما را هم با هر کدام ضمیمه می‌کردی!

حکایت موجیه

مرقومه‌ی مشرفه‌ی شما دیروز واصل شد؛ هوای لا به لای اوراق و عطر تبریز و دست‌خط شما، نگذاشت به یکی دو بار خواندن، بسنده کنیم؛ از دیروز نزدیک غروب دائم‌الذکر شده‌ایم به نجوای کلمات نامه‌تان.

خاقان جم‌اقتدار این ایام، حال و روزش عین موج از دریا بریده‌است، برده‌ی قضای بی‌پیر و سیلی‌خور روزگار قدار؛ الا آن زمان که با خاطره‌تان تنها می‌شود. دعا کنید پیش از آن‌که احوالمان بشود عاقبت ظلمه‌ی عصر حضرت خاتم، فصل به نیمه بیاید و قبل برف‌گیر شدن عالی‌قاپو، تبریز باشیم.

محض اقرار می‌نویسیم، شرف المکان بالمکین؛ تبریز بهانه‌است.

نقل و نبات!

به قرار مسموع، احدی از اعاظم علمای اعلام، در مجلس علان، عبارت سخیقه‌ای را خطاب به یکی از آقایان حکومتی گفته که موجبات کدورت اقل از علمای قم شده‌است. این‌ها البته برای آقایان مایه‌ی هتک شأنیت است، برای ما حکم نُقل ِ بادام و نبات را دارد!

علی‌ای‌حال، آدم فرستادیم سراغ میرزا یحیی که مدعای اعاده‌ی شرف داشت، تهمت لفظی حضرت آقا را به خبر صحیحه مبدل‌ کنند! ابداً نقلی باقی نماند.

به قم هم تل‌گراف زدیم، دخالت در کار اداره‌ی سجلّی بوده و اختلاف فتوا در امور نـَسبی. فجعه‌ای که حادث‌ نشده‌است، گیرم آن‌چه مد ضمیر آقایان بوده‌است، ایشان جزء کلام کرده‌. لکن، حضرت آقا چه به سبب لطافت سیما و چه به جهت التفات ویژه به امور نسوان، مورد الطاف همایونی هستند.

نوۀ دوزاری

عیال کامران میرزا(۳)، دیروز ۷ ماهه فارغ شده، یک سرداری نفیس زردوز برای نائب‌السلطنه(۳) فرستادیم، چشم روشنی باشد. امروز هم نزدیک غروب بچه را آورده بودند، پدرسوخته فتوکپی خودمان است!

تاچ شاهی که قواره‌ی طفل دو روزه نمی‌شد، بازو بند یاقوت نشان شاه فقید را گفتیم، آوردند. روی سر نوه‌مان گذاشتیم؛ میرزا حسنعلی عکاس هم یک شیشه عکس ما را با نوه دوزاری انداخت.

خواستیم نوه‌جان را بدهیم به پدرش، به مجرد آن‌که گذاشتیم در دستان کامران میرزا، مقدار معتنابهی رطوبت عنایت کرد حضور انور نائب‌السلطنه و سرداری خلعتی‌اش! عجالتاً انتخاب اسم را محول کردیم به مادر طفل؛ اما اگر از جنس خودمان نبود، الحق شبنم‌السلطنه برازنده‌اش می‌شد!

از روس هم بخاری بلند نمی‌شود

امروز صبح احمد آقا کاغذ‌های دولتی را آورد. اول، تلگراف مجید‌خان قشقائی والی فارس بود. نوشته‌بود روس‌ها در امر اتمام راه، از بعد گردنه‌ی فلان تعلل کرده، اجازه‌ی هیچ عمل هم به عمله‌جات ایرانی نمی‌دهند. مهندسین روس را هم مرخص کرده‌اند.

فرستادیم شارژ دافر روس بیاید. گفتیم در آفتاب‌گردانِ کنار حوض، صندلی پشت به حوض و لب‌به‌لب آب بگذارند، بنشیند. نائب‌السلطنه هم آمد. مستوفی( 2 ) هم بود. اول مردک روس عرایضی گفت. فرمودیم اتمام راه مهم نیست؛ مهم تعهد به توافقات فی مابین است. و الا مرکب غالب رعایا اسب و قاطر است که از راه خاکی ِ نساخته هم می‌رود.

گفتیم اگر مُر قرار‌نامه را مجری داشتید، که فبها. و الا می‌دهیم قرار‌گاه خاتم تمام کند؛ گیریم راه روسی نشود. حکما فردا روز از عوایدش هم شهاب پنجی، ششی، چیزی هوا می‌کنند! حرف قطعی زد که امروز به پطر تل‌گراف می‌فرستد. بی‌چاره علی الدوام حواسش به پشت‌سر بود!

بلند شدیم. شارژ دافر هم خواست بلند شود، صندلی‌اش لغزید و در آب افتاد. مردک با آن سنش ترسیده بود! تعظیم کوتاهی کرد. گفتیم حضرت آفا( 2 ) هم در معیت‌تان می‌آید؛ 3 فقره از سفته‌جات مربوط به بدهی ما به دولت روس را بگیرد؛ عوض خسران تعلل در امر راه. برگشتیم سمت عمارت. در راه به نائب‌السلطنه گفتیم حالا سبیل ما چرب‌تر است یا سلاطین ماضی؟ خیلی خنده شد!

برنج شمال

امروز، صبح علی‌الطلوع احمد آقا آمد. عرض کرد فلانی مستدعی شرف‌یابی است جهت عرض بندگی. گفتیم بیاید. مرقومه‌ی سفارت ولایات متفقه را آورده بود، موکد به حمایت انگلیس. فرمودیم، احمد آقا خواند. نهایت دعوی‌شان، عرض موات و خاکساری درگاه سلطانی بود، ضمیمه‌ی استدعای همکاری بین دول در خصوص امتیاز ورود برنج!

ولله ما به این لغت منحوص امتیاز آلرجی پیدا کرده‌ایم؛ بیشتر بجهت خوف کفن‌پوشان و فتاوی ارتداد و الیوم بای نحو … همین‌مان باقی‌است این نوبه ماجرای برنج شرف‌مان را پرجم کند! گذشته از خسران کرم ساقه‌خوار که در نوبه پیش، اقلام برنج فرنگی به جان شالی‌های گیلان و ولایات شمال انداخت.

عجالتاً از جیب همایونی، کیسه‌ی حضرات سفرا را چرب کردیم، همکاری بین دول را با امتیاز هم‌‌قافیه نکنند. این امتیاز از جمیع الوان کودتا عظیم‌تر است، بلکه اثر هول آن کارگر‌تر از حرب اول بین‌الملل. «بای نحو کان» باید اعراض کرد!

حکایت ولد چموش!

والا ما به افتتاح دفتر غنسولی‌شان هم در طهران راضی نبودیم؛ به صد‌ر اعظم مرحوم هم فرمودیم همین قرار‌نامه‌ی عبور و مرور سفینه‌جات و بازرگانان کفایت می‌کند. آخر این‌ها صنعت بارزی که ندارند، اساس مملکت‌شان هم نوظهور است. همین حسینقلی خان، پسر آقا‌خان نوریِ ملعون، مُصِر بود به ارتقای روابط؛ فرمودیم مانعی ندارد.

بعد هم ذله‌مان کرد، از بس نقل اذناب ابوالحسن‌خان را پیش ما می‌آورد. من نمی‌دانم از مملکتی که 4 روز طول می‌کشد تا تل‌گراف به این‌جا برسد، خبر‌ها چه‌طور روزانه پیش این مردک قرمساق است.

آخر سر فرمودیم خودش گم‌شود برود مملکت اتازونی که حتی خاک غصبی‌اش نماز ندارد؛ بلکه راحت شویم. دو روز نشده، چشم‌ش چهار‌تا زن فرنگی دیده و چند نوبه به لژ ماسون دعوتش کرده‌اند، برای ما خط و نشان می‌کشد؛ مردک لپ‌گـُلی! لابد طواف تمام‌تنه‌ی آن زن مشعل به دست را کرده که حاجی واشنگتن شده‌است.
اگر به لطف بعد مسیر قاصریم از فلک و تمشیت، پول مملکت را که از مخزن حمام نجسته‌ایم، بی‌جیره بماند همان‌جا!

حکایت این “ولد چموش”، “یتاشبه بالعموش” است! خسرانی که مملکت از بیگانه‌پرستی طایفه‌ی میرزا آقا خان دید، از خباثت اجنبی ندید! گفتیم خواست برگردد، سرحدات بگیرند اول علی قول خودش از بیخ ختنه‌اش کنند، بعد بفرستند قزوین!

فروشی است!

الحق احوال مملکت به رویای باطله‌ی بین الطلوعین بی‌شباهت نیست. عریضه‌جات و راپورت‌های خفیه در باب نقایص و افتضاحات اداره‌جات زود‌تر از طلیعه‌ی صبح شرف‌یاب حضور می‌شوند. غروب آفتاب هم به افق شمس الشموس جقه‌ی همایونی افتاده‌است! لیالی بلندمان هم شده‌اند مثال جماعت حیف‌نانِ نمک‌گیر ِ اجنبی که هر آن شبهی در ظلماتش آمد و شد می‌کند به قصد رژیم‌چنج!

مصنوعات متحدثه هم که هیچ‌رقم محل اتقان و اطمینان نیستند؛ مهندسان فرنگ‌دیده از آن بد‌تر. امروز سفینجات بحری لنگر می‌اندازند روی اتصالات، فردا روز باثر خصومت اعدای همسایه، چراغ‌گاز‌ها و جنراتوور‌هایمان خاموش می‌شود. الساعه هم لابد خبر فورث‌لندیگ یک طیاره‌ی دیگر واصل می‌شود. البته مستحضرید که تا بخواهید آقا و آقازاده‌ی تولید داخله داریم برای تزئینات خارجی و اطفاء آتش بیت‌المال!

ثانیه‌ای اگر امورات مملکت را رها کنیم، هیچ‌کدام از این گور به گور شده‌ها، دستی نمی‌جنبانند، اصلاح امور کنند. شده‌ایم عمود بی تیرکْ‌چی خیمه‌ی مُلک و ستون لاترونَهای بارگاه آسمان! می‌فروشیمش اگر خریدارید!

در استعذار میرزای صبا

امروز میرزای صبا میهمان ما بود در صاحب‌قرانیه. الحق از اعاظم نوازندگان تار این مملکت بلکه دنیا است. علی‌الاطلاق استاد است؛ تار را بدون پرده‌ی نشان می‌زند به غایت پاکیزگی و کمال کاربلدی.

در جهان‌نما نشستیم. به امین خلوت هم فرمودیم در خدمت از استاد اهتمامات بلیغه مجری دارد، ابداً عیب و ایرادی نباشد. بجهت آن‌که در آخر سنبله‌ و ابتدای مهر‌ایم، در سه‌گاه اجرا کرد. حض کامل و اکمل بردیم. دفعتاً بحث به امورات جاریه‌ی مملکت افتاد. استاد استعذار کرد که ارجو حقیر بالمآل ورودِ در این قسم امورات نکنم.

به قرار مسموع در جلسات شخصیه هم موکداً ابا دارد از فتح ابواب سیاسی. خفیه‌جات جملگی موید همین‌اند. به عینه موافقتی با پادشاهی ندارد، به خودمان هم پیش‌ از این عرض کرده‌بود. البته البته الی یومنا هذا عمل خلاف صورت نداده‌است.

احمد آقا که می‌رفت برای مشایعت استاد، نجوا کرد که لابد از مَنِنجیت واهمه دارد! مردک زبان‌دراز نزدیک دست‌مان نبود. یک فقره پس‌گردنی باشد طلبش، عند الاقتضا ادا می‌کنیم!

در باب علت عارض شده!

دیروز، سه به غروب، دفعتاً پیچش داشتیم. عینهو ضعیفه‌ی آبستن، هر بو و مزه‌ای مهوع حالمان بود. این وضع مزاجی، سر‌شب به کسالت محرقه و تب رسید.

گمان به نوبه بردیم؛ محل خوف بود. گفتیم علاوه بر طولوزان، میرزا زین‌العابدین طبیب هم حاضر شود. بعد از مشاهده‌ی احوال ما، وارد شور شدند؛ تب ما هم ازدیاد کرد. سوزش درون زیادِ بی‌اندازه بود. مجمع آب آوردند، پا‌شویه کردیم؛ سرمان هم دوران داشت.

عاقبت میرزا زین‌العابدین، عرق خرخاسک و نعناع گفت، آوردند. طولوزان هم عرض کرد یحتمل از آشی بوده‌است که ظهر میل کردیم.

احمد آقا خواست بفرستد پی مطبخ‌دار برای تمشیت؛ مانع شدیم. پرسیدیم، گفتند نصف دیگ آش باقی‌است. مقرر کردیم عوض چوب‌زدن به آش‌پز‌باشی، کلهم آش باقی را بدهند سر بکشد!

امروز صبح، از دعای خیر رعیت، صحت کامل حاصل شد، اثری از عیب و علت، هیچ نبود؛ شکر حی متعال. احمد آقا گفت مردکِ آشپز ِ چاق، اقلاً نصف هیکل‌ش زائل شده؛ متصل مقیم خلوت‌گاه و حمام است!

حکایت فرانسه خواندن ما

صبح در باغ قدم می‌زدیم، ناصر‌الملک آمد. فرمودیم مگر امروز سه‌شنبه است؟ آفتاب‌گردان آوردند، همان‌جا افتادیم به فرانسه خواندن. کمی لغت گفت از بر کنیم. دیدیم نمی‌شود. گفتیم از رو بخوانیم، لهجه‌مان درست شود.

در مراودات بین دول و ملاقات‌ها، آن‌چه اهمیت دارد لهجه‌است که ما الحق بهتر از خودشان “راء” را “غین” می‌گوئیم. اما من‌باب اصول پلتیک، اغلب مترجم هست، او از جانب‌مان می‌گوید. گاهی محض توجه طرف اجنبی، چند کلمه می‌گوئیم، محظوظ شوند.

اما عمده‌ با ناصر‌الملک درباره‌ی فرهنگ و مصنوعات فرنگ صحبت می‌کنیم، در دار‌الفنون هم ادبیات می‌گوید. گاهی حرف‌مان دراز می‌شود، حس می‌کنیم میل به فرنگ در ما شدت گرفته، می‌فرستیم حاجی حیدر بیاید، ریشی چیزی بتراشد، کمی هم برایمان نقل کند. حاجی تا همین زمان شاه پدر هم سفره‌ی نقالی می‌انداخته؛ اما پیر شده، روز‌ها روی سکوی حمام شاه پاتوق می‌کند، برای اطفال داستان می‌گوید.

نمی‌دانیم فرهنگ فرنگیان است که ربایش قلوب می‌کند، یا عیب از خود درخت است! الله اعلم بما فی‌الصدور. البته این ناصر‌الملک هم کم اغوا نمی‌کند، در کلام.

تکذیبیه

amirkabir مدتی است به دست عده‌ای نافی ملسلک اخلاق و تربیت، دست‌خطی منسوب به اتابک فقید در مدیا‌جات منتشر شده، خطاب به ماست. لکن از بُن تکذیب می‌شود، حضرت ایشان چه در ایام حیات، چه در روزگار ممات چنین کاغذی برای ما ننوشته‌اند.

مع‌هذا و بجهت آن‌که این ایام بازار شایعه و تکذیبیه گرم است و بارگاه جنت‌مکان و خلد‌آشیان ما هم متصل محل ضربت اعدا و از این قبیل عزایم، رجای واثق است که نتیجه‌ی استنطاقات و تحقیقات ایشان – که از زعمای نسخه‌خوانی اند – موثر اوفتد. [+++]

میرزا تقی‌خان البته مورد التفات خاصه و مواهب ما بود که در این باب، آتیاً خواهیم نوشت. لکن اهل مراعات احوال ما بود و فراستش زیاده از این قسم جفنگیات. رحمه‌ الله تعالی.

در تغییر فصل

این شب‌ها که هرم حرارت رو به نقصان است و لطافت طبیعت شب هم مزید بر روحیه‌ی ملوکانه شده‌است، علاوه بیدار می‌مانیم.

خلاف لیالی ماضی که چراغ بی لاله تا صبح روشن می‌ماند، به جهت باد مطبوع خنکی که هست، نمی‌شود؛ لابد باید لاله گذاشت سر چراغ.

دیشب، اول آقا نائب و مستوفی آمدند، کاغذ‌های دولتی خوانده شد؛ کم حوصله شدیم. گفتیم هندوانه آوردند، کاغذ‌ها را هم فرمودیم فی‌الفور جمع کنند که عیب و علتی حاصل نشود! تفالی به حافظ زدیم، مستوفی زیاد محظوظ شد؛ نم اشکلی هم داشت.
مردک مفلوک، آدم اهل خانواده‌ای است. عقب فوت عیالش، متصل در ناله و رثای اوست. می‌گفت مَثَلِ حقه‌ی مرد، همین چراغ است که بی‌لاله به اندک بادی خاموش و کشته می‌گردد و قس علی هذا التقاریر الموهومه!

گفتیم پشت حوض، پشه‌بند بگذارند؛ اعتماد السلطنه هم آمد کمی خضعبلات ماسونی روزنامه‌چی‌ها را خواند. سرمان که به بالشت رسید، به یاد نافله‌ی شب افتادیم؛ لاجرم خوابیده ادا شد. انشالله که هر 11 رکعت را در سلامت و صحت، پیش از دخول به عالم رویا ادا کرده‌ایم!

مرارت دوری

تصدقت؛ بی‌تابی و دلتنگی نکن. فاصله‌ی میان کاغذ‌ها اگر ازدیاد کرده، البته از مشغولیات دولتی و مزاحمت‌های حکومتی است. لکن کلهم ساعات، شما منظور خاطرِ ما هستید. فی‌الواقع خدای تعالی، از فضل و مرحمت‌ش همه چیز به شما داده، سوای حوصله.

قوام ما، به صبر و تحمل شماست و الا تحملِ مرارتِ دوری برای ما هم خارج از طاقت شده‌است. این شب‌هایتان را از دعا به ما خالی نکنید که فی‌الحال، کمیت‌مان لنگ و راهِ دراز باقی‌است. تازیانه‌ی تقدیر هم که شهریار و رعیت نمی‌شناسد، پیچیده به گرده‌مان.

غرض، «حکایت دل بر دل‌دار» بود و استفسار احوال، که انگار تلخی روزگارمان این کاغذ را هم مستثنی نکرد. علی‌الدوام به یاد شمائیم که حلاوتِ خاطره‌تان علت حیات ماست.

اتصالات

صبح علی‌الطلوع، احمد آقا، منشی کاخ آمد. هنوز به تمام بیدار نبودیم. عرض کرد از دولت آدم فرستاده‌اند، دارند حیاط عمارتِ بیرون را می‌کنند. گفت عمله‌جات دیشب از سردر باغ‌ملی تا جلو صاحب‌قرانیه حفر کرده‌، صبح خود نائب‌السلطنه اذن داده، وارد کاخ شده‌اند.

خلق‌مان تنگ شد، سر صبحی. فحش دادیم، گفتیم مرتیکه‌ی نائب‌السطنه را بگویند بیاید. میرغصب را هم صدا کردیم. بیچاره چند فقره شلاق که کف پایش خورد، از حال رفت. گفتیم آب‌قند بیاورند. آخر کار معلوم شد مادر مرده، عمله فرستاده از تل‌گراف‌خانه سیم بکشند تا این‌جا؛ برای نوشتن روزانه مجبور نشویم کالسکه بنشینیم تا وزارت تل‌گراف!

طولوزان (1)، گِل ِ فلان درست کرد، میرزا حسین نائب بمالد، فردا موقع رژه‌ی دیویزیون روس سرپا باشد. معلوم نیست اول‌بار که پرسیدیم “این اراذل وسط قصر چه‌می‌کنند؟”، زبانش را کجایش فرو کرده‌بود!

آغاز دفتر جدید

قحطی ورق کاغذ است. حتی به رغیب‌الممالک فرموده‌ایم ببیند در استانبول یا بلاد غربی‌تر ممکن نیست به خرج دربار نوشته‌های ما را چاپ کنند؟ می‌گوید تحریم‌ایم.

نور ببارد به قبر والده‌ی این مسیو عباس‌قلی خان به خاطر تحفه‌ای که این نوبه از فرنگ آورد و حل‌المسائل ما شد. شکر رب جلیل، جبران خط خوش‌مان را هم می‌کند. عجالتاً دستمان با تکمه‌های این ماسماسک اخت نشده، طول می‌کشد تا حروف را پیدا‌کنیم.

البته عباس‌قلی خان گفت که رعیت می‌توانند حاشیه بنویسند بر نوشته‌های ما که اندکی مایه‌ی کدورت شد.  لاجرم تن داده‌ایم به خواسته‌ی اللهی و متوسلیم به ستار العیوب بلکه خلائق مراعات رقت عواطف و قلت صبر ما را بکنند.

مصیبت است یا امتحان اللهی که ما در مملکت خودمان برای نوشتن چهار خط روزانه باید متوسل به این قسم صنایع موهومه‌ی دول متخاصم شویم.

پاورقی

توضیحات، اعلام و مستندات تاریخی: (این صفحه به مرور تکمیل می‌شود)

۱. طولوزان: طبیب فرانسوی ماست. پیرمرد خرفت را از فرنگ آورده‌ایم این‌جا طبابت کند؛ افتاده به آزمایش برگ فلان سبزه و گِل ِ فلان مسیل. در طبابت فرنگی آن‌قدر استاد نیست که در معالجات وطنی.
عوض جیره و مواجب، رخصت گرفته کتاب‌خانه‌ی شاهی را زیر و رو کرده، نسخه برداری کند. (عکس‌هایی از ایشان - با تشکر از مائده بانوی ایمانی)

۲. مستوفی‌الممالک (حضرت آقا): فی‌الحال، صدر‌اعظم ماست. سجلی ایشان را به میرزا حسن آشتیانی می‌شناسند. البته صدارت ایشان منحصر به دوران ناصری نیست، حضرت آقا کلاً صدر‌اعظم بوده‌اند! حتی تا زمان مردک دیلاق قزاق!

۳. کامران میرزا (نائب‌السلطنه): پسر سوم ماست. به چرندیاتی هم که این‌جا درباره‌ی حادثه‌ی ترور ما نوشته‌اند، وقعی نباید نهاد.

درباره

مدتی است که این ایده را در ذهن داشته‌ام که به وقایع روزانه، از دید یک “پادشاه” نگاه کنم و نتیجه‌اش را در یک وبلاگ، بنویسم. به همین دلیل، مدتی نزدیک به 6 ماه بر روی خلقیات و ویژگی‌های شخصیتی ناصرالدین شاه، مطالعه کردم و آرام آرام شروع به نوشتن نمودم.

حالا که این ایده، به مرحله‌ی اجرا رسیده است، از شما دعوت می‌شود که گاهی عصر‌هایتان را با “سلطان صاحب‌قران” بگذرانید. آفتاب‌گردان را گاهی در عمارت بیرونی و محاذی حوض می‌گذاریم و گاهی چای‌ مان را در صحرا و روی آتش عمل‌می‌آوریم.

در “کافی‌شاه” هیچ‌گاه بنا نیست به وقایع تاریخی عصر قاجار پرداخته شود و از این رو، وقایعی که در قالب یادداشت‌های این وبلاگ منتشر می‌شوند چندان سندیت تاریخی ندارند، هر‌چند در جایی که لازم باشد به واقعیت تاریخی اشاره شود، به “پاورقی" ارجاع داده می‌شود.

حکایت‌ها و روایت‌هایی که بر سر میز عصرانه‌ی شاه و در “کافی‌شاه” نقل می‌گردند، فاقد توالی زمانی صحیح هستند.