امروز صبح احمد آقا کاغذهای دولتی را آورد. اول، تلگراف مجیدخان قشقائی والی فارس بود. نوشتهبود روسها در امر اتمام راه، از بعد گردنهی فلان تعلل کرده، اجازهی هیچ عمل هم به عملهجات ایرانی نمیدهند. مهندسین روس را هم مرخص کردهاند.
فرستادیم شارژ دافر روس بیاید. گفتیم در آفتابگردانِ کنار حوض، صندلی پشت به حوض و لببهلب آب بگذارند، بنشیند. نائبالسلطنه هم آمد. مستوفی( 2 ) هم بود. اول مردک روس عرایضی گفت. فرمودیم اتمام راه مهم نیست؛ مهم تعهد به توافقات فی مابین است. و الا مرکب غالب رعایا اسب و قاطر است که از راه خاکی ِ نساخته هم میرود.
گفتیم اگر مُر قرارنامه را مجری داشتید، که فبها. و الا میدهیم قرارگاه خاتم تمام کند؛ گیریم راه روسی نشود. حکما فردا روز از عوایدش هم شهاب پنجی، ششی، چیزی هوا میکنند! حرف قطعی زد که امروز به پطر تلگراف میفرستد. بیچاره علی الدوام حواسش به پشتسر بود!
بلند شدیم. شارژ دافر هم خواست بلند شود، صندلیاش لغزید و در آب افتاد. مردک با آن سنش ترسیده بود! تعظیم کوتاهی کرد. گفتیم حضرت آفا( 2 ) هم در معیتتان میآید؛ 3 فقره از سفتهجات مربوط به بدهی ما به دولت روس را بگیرد؛ عوض خسران تعلل در امر راه. برگشتیم سمت عمارت. در راه به نائبالسلطنه گفتیم حالا سبیل ما چربتر است یا سلاطین ماضی؟ خیلی خنده شد!
0 پیام:
ارسال پیام